пятница, 16 марта 2012 г.

ԻՆՁ ՄԻ ՀԱԼԱԾԵՔ, ԵՍ ՉԳԻՏԵՄ ՁԵՐ ՀԱՐՑԵՐԻ ՊԱՏԱՍԽԱՆԸ պատմվածքիս պարսկերեն թարգմանությունը` ԽԱՉԻԿ ԽԱՉԵՐԻ

صفحه اول
سياست
اقتصاد
جهان
روزنامه
آي تي
حادثه
ورزش
جامعه
صفحه آخر
ضميمه PDF RSS خانه آرشيو آرشيو ویژه نامه آرشيو ماهانه
٢٤ رجب ١٤٣٢ June 25 شماره 1278 شنبه, 4 تير 2011 1390
داستانی از ديانا هامبارتسوميان*
سگ آوچولوي من
ادبيات ( 31 ) / ترجمه: خاچيك خاچر
سگ انگشتهاي پاهايم را آه از آفش زده بود بيرون, ليسيد و گردنش را آج آرد، به پهلو خم شد،
من هم خم شدم؛ و با سر انگشتانم پشت گوشش را نوازش آردم. در يك چنين لحظههاي
دلانگيزي سگها صداي مخصوصي درميآورند؛ ولي نه؛ عاقل من؛ بيتفاوت روي زمين دراز آشيده
بود و شايد هم حدس ميزد آه من چه برنامه شومي برايش آماده آردهام و داشت مرا نفرين
ميآرد. سگها هم بلدند نفرين آنند؟ نميدانم. وقتي ديدم هيچگونه عكسالعملي نشان
نميدهد؛ طناب را آشيدم؛ فكر آردم آه آن را ميآشد و در ميرود. آجا بايد برود؟ آجا ميخواهد
برود؟ خواست من چيه؟ طناب را به گردنش انداختهام تا ببرم گم و گورش آنم؛ چه شيطاني رفته
درون من آه نميخواهم از ميانه راه خودش به راهش ادامه دهد. آار بدي هم نميآند؛ اگر همين
الان طناب را ببرد؛ سرش را بيندازد پايين و برود گم و گور شود. من اگر جاي اين سگ بودم؛ چنان
غضبناك ميشدم؛ و چنان يورش ميبردم روي آدم قصيالقلبي مثل من؛ و چنان ميانداختمش روي
زمين؛ با دندانهايم هزار تيكه و پاره و خونآلودش ميآردم و بعدش هم مانند يك سگ نازنين؛ سرم
را ميانداختم پايين و در حاليآه دمم را تكان ميدادم، خرامان – خرامان دور ميشدم. تمام
سگهاي نژاددار اينطور ميآنند؛ ولي سگ خالخالي من حاصل ملاقات اتفاقي يك سگ نجيب
زاده؛ ماده خانگي با يك سگ نر ولگرد است تا نتيجه آميزش سگهايي از آن نوع. به هر حال من آن
توله را خيلي دوست داشتم. حال آه ميخواهم بفهمم آه چرا نتوانستم اون حيوان بيآزار را در
زندگي خودم تحمل آنم؛ نزديك است آه ديوانه شوم و خودم هم يك سگ بشوم.
نميدانم آه آيا آدم بايد يك آمي هم سگ باشد تا در صورت لزوم از سگ شدن گريزان نباشد؟
در هر ايستگاهي مسافرين سوار و پياده ميشدند؛ ولي سگ من؛ گاهي زبانش را درآورده؛ و
دماغش روي ران من؛ و گاهي هم؛ با چشمهاي نيمه باز سر به زانوي من نهاده؛ آرام و سربزير به
خواب رفته بود. نميدانم؛ حس ميآرد؛ آه دارم ميبرمش به يك جاي دور؛ يه جاي خالي از سكنه
ولش آنم، يا فكر ميآرد آه عوض شدهام؛ و ميخواهم او را از اسارت خانگي برهانم و طنابي
بگردنش انداختهام و دارم به گردش ميبرمش. شايد هم يه چيزهايي حس ميآرد، بالاخره سگ
بود، حس حدسزدن داشت! نه؟ روزهاي آخر ميديد آه او را جاي سگ هم نميگذارم. انداخته
بودمش در بالكن؛ نه نان ميدادم بهش و نه آب و نه تميزش ميآردم. ولي سگ بيچاره من جيكش
هم در نميآمد. حتي وقوق آردنهاي آوتاه و آمصدايش را هم آه زماني باعث خوشحالي من
ميشد و از آن لذت ميبردم، فراموش آرده بود. گوشهايش را آويزان ميآرد؛ نگاه رنجورش را بر در
قفل شده بالكن ميانداخت و عاجزانه در انتظار حضور سخاوتمندانه من ماند. شايد هم فكر ميآرد؛
لااقل در را باز آند و با رويت وضعيت من؛ منزجر شده و تا حد ديوانگي حالت سگي پيدا آرده و هر
چه فحش و ناسزاست بر جان من بريزد؛ آخه اينكه نميشه؛ آدم اينجوري بيتفاوت و بيعار باشه؛
آخه آدوم سگ ميتونه اين همه طاقت داشته باشه.
فكر آرديد؛ سگها فكر نميآنند؟
وقتي رسيديم به ايستگاهي آه قرار بود ايستگاه صفر برگشت من باشد؛ دلم از دلتنگي آه برآورد و
من نفرت خاصي نسبت به اين توله سگ پيداآردم. براش آافي نبود آه تمام دار و ندارم را به گند
آشيد؛ آنچه به دندانش رسيد پاره- پاره آرد؛ نفسم را به همراه لقمههام از دهنم قاپيد؛ جويد و قورت
داد؛ حالا هم دارد روحم را ميجود. او قرباني است و من جلاد؟ خودش سگ است؛ نه؟ وفادار؛ هر
لحظه حاضر به دوست داشتن و بخشايش؛ حاضر به ليسيدن پاهايم... ديگر چه بشود؟
آي لعنت بر آخر عاقبتت سگ... برو گم شو! برو از جلوي چشمم ناپديد شو! بو نكن؛ رد پايم را نگير.
من ترا اصلا نداشتهام؛ مردهشور ريخت ناجورت را ببره. وفاداري ترا من لازم ندارم , موجود پست
فطرت؛ حافظه هم نژادهايت همواره آوازه تعقيبگرت را نگهداشته است. فكر آردي آسي هستي؛
سگ بيعُرضه؛ چه آسي نميداند آه حتي بي من نميتواني زندگي آني! يك روز اگر بو نكني؛
به روزگار سگ دچار ميشي. حالا برو گم شو! اين هم قلادهات. هيچ چيز تو براي من لازم نكرده؛
برو... تخم سگ! سگ آوچولو آنارسنگي بيسر و صدا آز آرد. گويي مرده ولي هنوز دفن نشده!
مثل اينكه داشت ميگفت آخه از جون من چي ميخواين؛ من ميدونم؟ آه به شما بگم؟ و من
هنوز هم نميدانم آه اين همه روز و شب سگ بيچاره من چطوري در بالكن سر آرده بود؛ بدون آب
و بدون نان! بدون من؟ چشمهايم را جمع آردم آه از دوردورها بتوانم ببينم؛ ولي سگ من تبديل به
جنازهاي شده و زير آفتاب دراز به دراز افتاده بود. هر چه دورتر ميشدم؛ رد و بدل آردن اطلاعات از
راه دور هم دشوارتر ميشد. اين البته در زمان خودش ضمانت دوستي ما بود. به ياد آوردم آه چگونه
صبحها لب پياده رو ميايستاد و منتظر ميماند تا من از ديدش محو ميشدم. بعضي مواقع هم بر
روي پاهايش ميايستاد و پوزهاش را دراز آرده زير چانه مرا قلقلك ميداد.
اينجا قلبم ريخت. گرچه خيلي دور شده بودم؛ وليكن ايستادم و دستهايم را دراز آردم آه بدو بيايد
و در آغوشم بيفتد. بگذاريد بگويم آه بدانيد، آغوش من خالي ماند.
خوابي آه ديده بودم هنوز پلكهاي بسته مرا پرپر ميآرد. وقتي همسرم در حالي آه در خواب
عميقي بودم غلطي زد و مشتش را بر دماغم نشاند؛ سراسيمه از خواب پريدم و از فرط خوشحالي
بيصدا زدم زير گريه. خدايا روزي هزار بار شكر؛ حضور پيداآردن من در ايستگاه صفر؛ جزايي سزاوار
من بود؛ وليكن خواهش ميآنم؛ اين سگ آوچولو را از بغل من دور نگهدار به عنوان آفاره گناهان
من.
خوابها بهانههايي براي توجيه خواستها و آردارهاي ما هستند. نمي دانم! شايد سگ آوچولوي
من هم تا به حال نميدانست آه...
*ديانا هامبارتسوميان متولد تفليس نویسنده ای ارمنی است که دکترای ادبيات دارد و در کنار تدریس
« سگ کوچولوی من » و مقالات متعدد، تاکنون 14 داستان کوتاه نوشته و ترجمه کرده است. داستان
در سال 2008 در ایروان منتشر شده است. «( دردی به کهنگی زمانهای حضرت نوح(ع » از کتاب
خبر تولز نرم افزار جامع اطلاع رسانی وب / نسخه روزنامه 1.0.0 / کليه حقوق متعلق به روزنامه شرق
روزنامه شرق- سگ كوچولوي من- شنبه, 4 تیر 1390 http://sharghnewspaper.ir/News/90/04/04/12703.html
1 of 1 01.10.2011 21:51

Комментариев нет:

Отправить комментарий